غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

چنـــد خاطره

جمعه ی سه هفته پیش رفته بودیم عروسی بچه دختر دایی بابایی و این عکسو زن عمو سمیرا ازت انداخت و جمعه ی دو هفته ی گذشته رفته بودیم عروسی پسر عمه ی بابایی و عکسهای زیر رو زن عمو سمیرا و زن عمو حمیده از تو و متین جون انداختن مدّتیه ازت کم عکس میگیرم و تنبل شدم. رفتن به مراسم عروسی رو خیلی دوست داری و به قول خودت واسه خودت نای نای میکنی. خداروشکر هر دوشب بهمون خوش گذشت و تو خوب بودی. عروسی دوم ، متین کوچولو و زن عمو حمیده هم حضور داشتن، متین جونی از اوّل خواب بود، همین که شام آوردن و مامانش خواست غذا بخوره شروع کرد به گریه کردن تااااااا وقتی بره خونه. جالبه که وقتی رفت خونه، زن عمو حمیده این عکسو گذاشت عکسی که ن...
22 ارديبهشت 1394

وَكَفَى بِاللّهِ وَكِيلاً

آنچه در آسمان و زمین است برای خداست، کافی است خدا نگهبان آن باشد.( وَكَفَى بِاللّهِ وَكِيلاً ) دو شب پیش، من و بابایی بردیمت پارک و ساعت یازده شب برگشتیم خونه. من رفتم سراغ آشپزی توی آشپزخونه و بابایی هم سرگرم کارای خوش بود. در حالیکه تو اصلاً تنهایی نمیری توی اتاقت بازی کنی، اون شب رفته بودی توی اتاقت تا بازی کنی یهو صدای وحشتناکی از اتاقت اومد، صدای افتادنِ چیزی و بدتر از اون اینکه هیچ صدایی از تو بلند نشد. من و بابایی پریدیم توی اتاقت دیدیم که دلاور لباسات کلّا برگشته روی زمین، خودت گوشه ایستادی و گریه میکنی سریع بغلت کردیم و با گفتن جمله هایی مثل « نترس، چیزی نشده، تو شجاع هستی و ...»  آرومت کردیم. ...
22 ارديبهشت 1394

بهتـــرین بابای دنیـــــــــا

همه ی باباها، بهترین بابای دنیان همه ی باباهای باحوصله، مهربون، زحمت کش بهترین بابای دنیان همه ی باباهایی که عاشق بچه ها، نوه ها و نتیجه هاشونن بهترین بابای دنیان از هر کی بپرسی بابات چجوریه؟ جواب میده: بابای من، بهترین بابای دنیاست روز پــــدر بر تمام باباهای خوب دنیا مبارک. ...
12 ارديبهشت 1394

دوروز با دایی جون

یکشنبه و دوشنبه دایی جون عبّاس مهمون ما بود وقتی دایی عبّاس خونمون بود، خیلی به هممون خوش می گذشت تو رابطه ی خوبی با دایی داری و این دو روز دایی مسئولیت کارای تورو داشت ظهر تورو میاورد خونه، از دستای دایی غذا میخوردی، روی پای دایی می خوابیدی، تمام بازیهات با دایی بود، تمام گیـــرهات به دایی بود، با لب تاب دایی از بس عموپورنگ دیدی و به دکمه هاش دست زدی داغونشون کردی، توی پارک فقط دایی پا به پات میدوید و باهات بازی میکرد و خلاصه من حسابی استراحت کردم ...
11 ارديبهشت 1394

یه عصرونه ی دوستانه

یک روز عصر مهرسا(دوست غزل)  و مامانش رفتیم خونه ی خانم حافظیشون مهرسا نه ماه از تو کوچیک تره و خیلی به تو علاقه داره طبیعیه که دوتایی گاهی باهم دعوا میکنید امّا خیلی از زمان ها باهم دوستید وقتی هردوتون تقاضای تاب بازی داشتید، مامان مهرسا خیلی با حوصله هردوتونو روی تاب نشوند ...
11 ارديبهشت 1394

مهمونی خونه محیــــا جون

بعضی از خاطرات رو بخاطر نداشتن عکس یادم میره به موقع بزارم امّا حالا که یادم اومده برات می نویسم یکی از شب های نوروز( دقیقا شب دوم عید) برای عید دیدنی و همینطور شام خونه ی دخترعمه صدیقه ، یعنی دوست تو محیــــاجون دعوت بودیم. شب خیلی خیلی خوبی بود. اون شب خداوند باران رحمتشو نازل میکرد، هوا خیلی بارونی بود، یه بارون خیلی قشنگ و باصفا تو با دیدن محیا خیلی ذوق کردی، شما دوتا حسابی باهم بازی میکردید. مامان محیا مثل خاله منیژه، به هنرمندی معروفه، شیرینی های خوشمزه رو خودش درست کرده بود، شام منحصربه فرد با سوپ انگلیسی، مرغ خشک ویژه و ... خلاصه اینکه توهم حسابی از اون شام خوشمزه خوردی. من اون شب پاک فراموش کردم ازتون عکس بگی...
5 ارديبهشت 1394

روز مــــــادر

چقدر امسال روز مــــادر برام متفاوت بود چون حس مادریم دوچندان شده بود وقتی بابایی اومد خونه، سرگرم تدارک ناهار بودم بابایی صدات کرد ، رفتی جلوی در بابایی یادت داده بود که شاخه گل رو بهم بدی و بگی مامانی روزت مبارک و تو بدو بدو اومدی جلوم، شاخه ی گل رو بلند کردی و داد زدی : « مامانی، مامانی، بیا ، بیا ... » چقد صدات و رفتارت برام شیرین بود اون لحظه وقتی تو  دستای کوچیکتو دور گردنم حلقه کردی و به تقلید از از حرفای بابایی بهم گفتی: « مامانی دوزت مبالک » انگار دنیارو بهم داده بودند. غزلم تو باعث شدی تا من حسّ قشنگ و بزرگ مادری رو تجربه کنم. فقط ازت میخوام سالم باشی تندرست باشی صالح با...
1 ارديبهشت 1394

داستان سخت طهارت

«  خداحــافظ پوشـــک » ما ایرانیها بابت مسئله ی طهارت و پاکی لباس ها و خونه هامون حساسیم، که البتّه حساسیت ماهم به حقّه، چون ما مسلمان و مهم تر از همه شیعه هستیم و نجاست و پاکی برامون مهمه. و البتّه همین امــر باعث میشه که « از جیش گرفتن » بچّه هامون برامون مثل « کوه کندن » می مونه. و من این مسئله رو برای خودم خیلی بزرگ کرده بودم و از درون خیلی خیلی بابت این مسئله ناراحت بودم،  از چند جهت باید این امر اتّفاق می افتاد: - تو بزرگ شدی، دو سال و سه ماه و پانزده روز ، و واقعاً وقتش بود. - باگرم شدن هوا دلم برات می سوخت که پوشک هم آویزونت باشه. - با شیوع و استعداد دختر بچّه های ...
1 ارديبهشت 1394

تولّد متیـــن کوچولو

یکشنبه شانزدهم فروردین، یه کوچولوی نازنین به جمعمون اضافه شد. پسرعموی غزل: متیـــــن کوچولو متین کوچولو از بدو تولّد تا دوازده روز تهران بود و روز جمعه 28 فروردین اومد سمنان. خیلی ذوق داشتیم که ببینیمش بعد از اینکه من ، بابایی، عموعلی و ... متین جونو بغل کردیم، خداروشکر تو اصلاً حسادت نکردی و عکس العملت خیلی خوب بود و اصلا واکنش منفی نشون ندادی ذوق داشتی و کلی برای متین شعر « تولدت مبارک » میخوندی این هم عکسای ناز متین کوچولو   تولّدت مبارک متین کوچولو ما از اومدنت خوش حالیم غزلم، تصمیم گرفتیم تا موقع تولّد آبجی ت، بیشتر به دیدن متین جون بریم تا با سبک زندگی ...
1 ارديبهشت 1394

عکسهای خاطره انگیز

الهی فدات بشم حاج خانم وقتی با چادر ملی باهام میای مسجد عمرم نصف میشه از بس که یواش و با ناز راه میری تازه توی این عکس یه انگشتر نگین قرمز هم دستت کردی. این سه تا عکس برای ایّام عیده، مهمونی مکّه ی پسر عمه ی بابای غزل در ایّام عید، وقتی بچّه های عمه توی اتاقت باهات بازی میکردن شبی نوروزی با داییها و عکس سلفی توی خونه ی خودمون و شبی نوروزی با عموها توی خونه ی خودمون و هر سال عید، با دایی ها  پیتزا کلوا، پاتوق خانوادگیمون اینقد اعتماد به نفس داری که موقع دیدی و بازدید عید یا تو ماشین عموعلی هستی یا ماشین عمومحمد ...
1 ارديبهشت 1394
1